آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را