دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد