ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود