خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید