غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد