شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند