قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده