مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد