قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده