قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده