با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را