آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده