سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را