گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست