کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را