با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش