ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است