او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟