او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز