خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت