غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد