او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟