نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته