غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد