او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید