ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت