روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را