سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده