غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست