او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟