میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد