او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را