سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را