سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را