با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای سمت خود کشانده خواص و عوام را
دریاب این سپاه پیاده نظام را