تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را