به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟