قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته