نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده