پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را