رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید