قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته