بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته