یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده