دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد