آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»