آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»