قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت