صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند