ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند